در زمینه ی ندانستن و دانستن ما یک باغ وحش بسیار جذاب داریم که امروز میخواهم به معرفی قفس هایش بپردازم .
اولین قفسی که در ورود چشم را قلقلک می دهد کسانی هستند که نمی دانند و به ندانسته هایشان اعتراف دارند اما حال دانستن هم ندارند . این ها موجودات گوگولی مگولی هستند که حتی به قفس هایشان قفس نمی توان گفت و می توان کنارشان ایستاد و سلفی گرفت .
قفس بعدی که انگار کمی خطرناک تر است کسانی هستند که نمی دانند و از این نادانسته ی خود هم خبر ندارند اما اصولا دنبال این نیستند که بگویند ما بلدیم . این ها سرشان توی کار خودشان است و دلشان به جفت هایشان و چفت هایشان خوش است .
قفس بعدی از خانواده ی همان قفس دومی ها هستند منتهی این ها اصرار عجیبی دارند که می فهمند و نظرات خاص خودشان را هم دارند . این ها حتی با پررویی قاعده ی فاقد الشی لا یعطی هم زیرپا لگدمال می کنند . به اینجا که می رسم کم کم درک میکنم که وارد باغ وحش شده ایم .
قفس بعدی کسانی هستند که سطحی چیزهایی را هم می دانند حتی ممکن است مدرک هم داشته باشند اما اصلا عمق ندارند .
هر چه جلوتر میرویم به جای اینکه ظاهر قفس ها وحشتناک تر بشود وزین تر می شود . و این هم یکی دیگر از جاذبه های اینجاست.
قفس بعدی را میخواهم بیابم هرچه میگردم پیدایش نمی کنم . اصلا به خاطر همین قفس ویژه این همه راه آمده ام . هر چه نگاه می کنم نمی یابمش . چندبار که مسیر را می آیم و می روم متوجه می شوم که قفس های بالایی دور مسیر یک قفس بزرگتر ساخته اند . بله خودم انگار در قفس هستم . قفسی که ویژگی اش این است فکر میکنم بقیه در قفسند و خود آزادم .
به دور و بری هایم نگاه میکنم تا ویژگی عجیب ترین قفس این باغ وحش را کشف کنم . همه ی مان می دانیم عمیق هم میدانیم اما هر بلدمی که گفتیم گوشمان را کر کرده و صدای خیلی از چیزهایی که باید میشنیدیم را نشنیده ایم . عمق دانسته هایمان به جای اینکه نجات بخش باشد غرقمان کرده و بد تر از همه اینکه شاید تا آخر عمر نفهمیم در قفس هستیم . این قفس وحشتناک ترین و خطرناک ترین موجودات را درون خود جا داده .
این روزها به قدری همه دم از دموکراسی می زنند که کم مانده نوزاد فامیل مسیح وار به سخن درآید که:((من هم خواستار دموکراسی ام.))
همین ها که امروز برای دموکراسی یقه جر می دهند اگر هزارسال پیش نفس می کشیدند از اعماق دل فریاد بر می آوردند:((جانم فدای شاه.)) و حتما وقتی از فلسفه ی این دیدگاه می پرسیدی باد به غبغب می انداختند و می فرمودند:((خون شاه خونی است که خدای(خدایان) به آن قوت و لیاقت پادشاهی بخشیده.))
امروز هم اگر از سینه چاکان دموکراسی بپرسی چرا؟ دُر افشانی می کنند:((دموکراسی حکومت مردم بر مردم است.)) به اینجا که می رسم خود دموکراسی نهیب می زند:(( آره ارواح عمت.))
کدام مردم؟ عزیز من، دموکراسی را پیچیده نکن. دموکراسی یعنی رای یک فرهیخته ای که موی در علوم انسانی سپید کرده با کسی که با ده بیست سی چهل رای می دهد یکی است. آخر کدام احمق این را می پذیرد؟
تاریخ نشان داده غالبا اکثریت را جُهال تشکیل داده اند. در بهترین فرض، جاهل هم نباشند. اما از آنجا که صاحب فکر نیستند فکرشان قابل جهت دهی است و با بمباران اطلاعاتی به راحتی قابل دست کاری.
بار دیگر دُر و صدف است که از دهان مبارک معظم له می ریزد:((آقا، دموکراسی باعث می شود مردم به بلوغ ی برسند.))
آقا جان کدام بلوغ؟ کدام آدم عاقلی می گوید نظمیه را تعطیل کنیم تا مردم به بلوغ شهروندی و ارتباط با یکدیگر برسند؟
لامصب ها! حتما اگر طفلی را دراختیارتان قرار دهند آنقدر پیش چشمانش جماع می کنید تا به بلوغ جنسی برسد. آری؟
کافی است دیگر. هزاران بخیه هم جامعه ای که جر دادید را ترمیم نمی کند.
این خط این نشان؛ هزارسال دیگر نفس کش هایی می آیند(شاید هم بیشتر از نفس کشیدن در چنته داشته باشند.) که دموکراسی را به عنوان لطیفه برای هم تعریف کرده و قهقهه سر می دهند.
تا زمانی که مطلوب جامعه ی جهانی دموکراسی باشد، هر چه بیشتر همش بزنید بویش بیشتر می شود.
همیشه برایم سوال بوده که چرا به زن ها ارزشی که شایسته و بایسته است نمی دهند ؟ اوایل بیشتر دلایلم معطوف به آقایان و کارهایشان بود اما از یکجایی به بعد دیدم که زن ها هم خودشان بیشتر تر از مردها تیشه به این ریشه نزنند کمتر نمی زنند ! حتما گمان می کنید می خواهم بگویم زن ها خودشان حقشان را مطالبه نمی کنند یا زن ها درون فکرشان برتری مردها را پذیرفته اند یا مطالبی از این دست ، خیر این ها همه به کنار که البته در جای خود صحیح هستند اما من میخواهم بگویم زن ها یادشان رفته به کجا می خواهند برسند !!!
از من می پرسید معلم ارزش کارش بیشتر است یا متعلم ؟ قطعا پاسخم معلم خواهد بود هر چه قدر هم متعلم بالا برود و حتی اگر از معلم خود پیشی گیرد باز ارزش تعلیم معلم بالاتر از رشد متعلم است .
این را همه ی مان فراموش کرده ایم به خصوص در عصر حاضر .
فکر می کنیم مادر بودن و تربیت فرزند یک کار عادی است البته حق داریم چون هیچ جا نمی بینم در فلان برنامه ی مشهور تلویزیونی به جای دومینوی سلبریتی ها مادرهایی را دعوت کنند و از خودشان بپرسند از زندگیشان حتی اگر شذ و ندر مادری راه گم کند و سر از رسانه ی ملی در بیاورد یا داستانش در کتابی ذکر شود نقل ، نقل خودش نخواهد بود بلکه به او به چشم یک واسطه می نگریم به چشم یک علت موفقیت برای فرزندش .
ما هیچ حواسمان نیست داریم چه میکنیم ؟ مردها که هیچ زن ها امروزه بر آن ها حتی پیشی گرفته اند . دکتر بودن افتخار است لیسانس داشتن افتخار است منتهی مادر بودن افتخار نیست عادی است .
دقت کنید من نمیگویم تحصیل برای زن خوب نیست نمیگویم زن نباید علایق
شخصی خودش را پی بگیرد برعکس قائل به همه ی این ها هستم فقط می گویم هیچ
حواستان هست چه جایگاهی را به این ها می فروشید ؟
اگر به من باشد طوری مادری را ارج می نهم که یک دختربچه به خاطر جایگاهی که میتواند به آن برسد احساس غرور و قدرت کند نه ضعف .
نه تنها باید مادر افراد موفق را تشویق کرد بلکه مادر افرادی که به جایی نرسیده اند را هم باید . حتی بیشتر خیلی بیشتر
به چه زبانی بگویم مادر بودن اصالت دارد و ارزشی بسیار که نه در طول تاریخ توجه مناسبی به آن شده نه اکنون .
من که سعی کرده ام در رفتارم این ارزش را نمایان سازم حتی در فامیل احترامی که به یک مادر ساده میگذارم از خانوم دکتر فامیل بیشتر است .
پ.ن : مادر بودن اولویت اصلی هر زنی میتواند باشد اگر ببیند در جامعه مادر یکی از بااهمیت ترین و معتبرترین منصب هاست .
پ.ن : مادر میتواند با کتاب خواندنش با پیگیری علائق شخصیش به بچه هایش دنبال علم رفتن ، ارزش گذاری به علایق و . یاد بدهد .
پ.ن : بیایید ارزش کار مادر ها را با وضعیت بچه هایشان نسنجیم . همه ی
شما دعوتید که قدمی هرچند کوچک چه در دنیای حقیقی چه مجازی برای نشان دادن
مهم بودن این جایگاه بزرگ بردارید و بعد اگر مایل بودید در نظرات این پست
ذکر کنید .
از بالا که نگاه می کنم می بینم همیشه زندگی مرا به سمت تفکر هل داده است. حال یک روز بیشتر ، یک روز کمتر.
کل نگری ذاتی ام همراه دقیق بودن ، دید وسیع و فرامکتبی ام ، احتمال خطا دادن در هر مرحله ای که هستم و برایش برهان ندارم ، دائم التفکر بودنم ، دید منظومه ای که به قضایا دارم ، دور نگه داشتن مسائل شخصی از ذهنیاتم و قس الی هذا. صفاتی که هر روز به پرورششان پرداخته ام و امروز به مرحله ای رسیده اند که بتوانم سفرم را آغاز کنم.
سفری با هدف حل معمای زندگی و با غایتی نامشخص. تا الان که بیست سالِ عمرم را به بازی گذرانده ام،مثل طفلی که حین بازی با زندگی آشنا می شود، من هم با عالم تفکر آشنا شده ام.
البته این چندسال به تهیه ی لوازمات هم پرداخته ام. تنهایی ، زندگی در محیطی خلوت و در نهایت رها کردن همه چیز که مبادا این سفر برای چیزی غیر از حقیقت باشد.
و حالا گاهِ سفر است. همه چیز آماده است برای یک سفر عمیق که سکوت و تفکر از لحظه لحظه اش می بارد. البته برای این سفر هزینه های زیادی پرداخته و پرداخت خواهم کرد. قرار است روزی 10 تا 12 ساعت را در کتابخانه یا پشت میزم بگذرانم در حالیکه نه مدرکی خواهم گرفت، نه شغلی انتظارم را می کشد؛ پس جا ماندن از زندگی مصطلح کمترین هزینه ی آن است.
به هرحال من به این سفر دچارم و گریزی نیست. بخواهم خلاصه کنم حال من و این سفر، حالِ ((گلدون)) چاوشی است.
رکن دیگر ( منِ از این پس.) را داستان نشکیل می دهد. چرا که به نظرم ، فیلسوفی که داستان نویس نباشد، خالق نیست؛ نهایتا کاشف است و داستان نویسی که فیلسوف نباشد، خالق نیست؛ نهایتا داستان نویس است.
پس داستان نویسی و فلسفه را توامان پیگیر خواهم بود چرا که هیچ چیز مثل خالق بودن به درکِ خلقت کمک نمی کند.
این دو چرخ قرار است مدت ها برای من بچرخند تا یک جهان بینی منظومه ای و دقیق ترسیم کنم. پس لازم است حسابی رکاب بزنم، باید این بیست سال را همراه این بیست قرن جبران کنم.
فیلمی خش ساخت در ژانر تاریخی. فیلم مقاومت جانانه ی یک فرمانده ی گوگوریو را نشان می دهد که با تمام توان و حتی فراتر از توان مهاجمی که همیشه پیروز بوده را متوقف می کند. اینکه آخرسر شکست می خورد یا پیروز می شود را باید خودتان ببینید.
درسی که این فیلم می تواند بدهد این است که اگر مردم یک ناحیه با عشق پشت سر رهبر و فرمانده شان باشند هرکاری ممکن است.
جلوه های ویژه ی خوب فیلم، همچنین روایت روان آن از نقاط قوت آن است. اینکه سینمای کره به این مرحله رسیده و ما هنوز خیلی عقبیم جای تاسف دارد.
برخی از داستان نویسان حرفه ای به شیوه ای از تکنیک حرف می زنند که ارزششان را برای من تا حد داستان نویس حرفه ای پایین می آورند. آن ها هیچگاه خالق نخواهند بود. یک خالق نمی تواند داستان را به چند شیوه پایان برد یا پیرنگش را هر طور خواست تغییر دهد. یک خالق، اثرش دارای یک روح است و یک کالبد. کلمات صرفا کالبدند، روحِ اثر، وجود ذهنی آن است. من اگر به تکنیک ها هم اهمیت می دهم صرفا به این دلیل است که روحی زیبا لایق کالبدی زیبا و بی نقص است. پایان های متفاوت، زاویه دید های مختلف و کلمات پشت سر هم خودشان را به من نشان می دهند و من برازنده ترین آن ها را برای اثرم انتخاب می کنم.
داستانی که در ذهنم شکل بگیرد دیگر شکل گرفته و تا آخر عمر همراه من است. کالبدش اما قابل تغییر است و اینجاست که برای من سر و کله ی تکنیک پیدا می شود. با این وجود هم تمام تلاشم بر این است، خلقت اولیه را طوری رقم بزنم که نیاز به هیچ تغییری نباشد. اما اگر احیانا نیاز به تغییری باشد، نمی دانید با چه عذاب وجدانی آن را اعمال می کنم.
در نهایت خلقی کامل است که وجود ذهنی آن به بهترین شکل با کلمات به منصه ی ظهور رسد. و لازم به تذکر نیست که وجود ذهنی واقعا موجود نیست مگر اینکه حیاتی از تفکر و تعمق داشته باشد.
پندارند حق همان است که می اندیشند یا همان که رفتار می کنند. گمانشان بر این است که حقی بر گردن خلق دارند و حال اینکه اگر دقت کنند حق عظیمی بر گردن خویش می بیینند. به راحتی تهمت می زنند و سخت زبانند اما از سختی زبان دیگران می نالند. خدایا اگر جاهلند و قاصر، به صراط مستقیم هدایتشان فرما و اگر مقصرند ببخششان که هرچند آنها لایق بخششت نیستند لیکن بخشش مرام توست.
پ.ن: ضمیر مخاطب در نوشته سببش تقویت خطابه است نه استثنا بودن نویسنده.
درباره این سایت