موتوپیا



در زمینه ی ندانستن و دانستن ما یک باغ وحش بسیار جذاب داریم که امروز میخواهم به معرفی قفس هایش بپردازم .

اولین قفسی که در ورود چشم را قلقلک می دهد کسانی هستند که نمی دانند و به ندانسته هایشان اعتراف دارند اما حال دانستن هم ندارند . این ها موجودات گوگولی مگولی هستند که حتی به قفس هایشان قفس نمی توان گفت و می توان کنارشان ایستاد و سلفی گرفت . 

قفس بعدی که انگار کمی خطرناک تر است کسانی هستند که نمی دانند و از این نادانسته ی خود هم خبر ندارند اما اصولا دنبال این نیستند که بگویند ما بلدیم . این ها سرشان توی کار خودشان است و دلشان به جفت هایشان و چفت هایشان خوش است . 

قفس بعدی از خانواده ی همان قفس دومی ها هستند منتهی این ها اصرار عجیبی دارند که می فهمند و نظرات خاص خودشان را هم دارند . این ها حتی با پررویی قاعده ی فاقد الشی لا یعطی هم زیرپا لگدمال می کنند . به اینجا که می رسم کم کم درک میکنم که وارد باغ وحش شده ایم .

قفس بعدی کسانی هستند که سطحی چیزهایی را هم می دانند حتی ممکن است مدرک هم داشته باشند اما اصلا عمق ندارند . 

هر چه جلوتر میرویم به جای اینکه ظاهر قفس ها وحشتناک تر بشود وزین تر می شود . و این هم یکی دیگر از جاذبه های اینجاست.

قفس بعدی را میخواهم بیابم هرچه میگردم پیدایش نمی کنم . اصلا به خاطر همین قفس ویژه این همه راه آمده ام . هر چه نگاه می کنم نمی یابمش . چندبار که مسیر را می آیم و می روم متوجه می شوم که قفس های بالایی دور مسیر یک قفس بزرگتر ساخته اند . بله خودم انگار در قفس هستم . قفسی که ویژگی اش این است فکر میکنم بقیه در قفسند و خود آزادم .

به دور و بری هایم نگاه میکنم تا ویژگی عجیب ترین قفس این باغ وحش را کشف کنم . همه ی مان می دانیم عمیق هم میدانیم اما هر بلدمی که گفتیم گوشمان را کر کرده و صدای خیلی از چیزهایی که باید میشنیدیم را نشنیده ایم . عمق دانسته هایمان به جای اینکه نجات بخش باشد غرقمان کرده و بد تر از همه اینکه شاید تا آخر عمر نفهمیم در قفس هستیم . این قفس وحشتناک ترین و خطرناک ترین موجودات را درون خود جا داده .



-من که باور نمی کنم.
مرد با لحنی بی تفاوت حرفش را می زند و کمی از دوستش فاصله می گیرد. حالا هرکدامشان یک طرف نیمکت را اشغال کرده اند.
-پس یک ساعت ه دارم وِر می زنم؟ خب همون اولش می گفتی.
-همون اول گفتم این بحثا عقلی نیست و خودت می دونی به این بحثا علاقه ندارم اما مگه گوش میدی؟
چند لحظه که به سکوت می گذرد، مرد این بار با لحنی گرم ادامه می دهد؛
-آخه مگه میشه آخر دنیا رو پیش بینی کرد ؟ یه دلیل بیار چرا باید باور کنم ؟
دوستش سرش را به طرف مرد بر می گرداند و با صدایی مطمئن شروع به صحبت می کند:
- به خاطر اینکه طرف هرچی تا حالا پیش بینی کرده درست دراومده.
دست راستش را مشت می کند و بعد یکی یکی با باز کردن انگشت هایش شروع به شماردن می کند:
-زله ، سیل ، جنگِ هفتاد و هفت روز ه ، قهرمان جام جهانی . حتی حتی ترور رییس جمهورُ هم از قبل گفته بود.
-پس چرا رسانه ها خبری از این پیش بینی بزرگ چاپ نکردن؟
-بچه ای؟ اگه این حرفُ عمومی می گفت، معلوم نبود بعدش چه بلایی سرش میارن. منم از شاگردای نزدیکش شنیدم.
مرد دستش را به چانه اش می گیرد.
-پس که اینطور.
-حالا هی مسخره کن. اما به زودی خودت می فهمی نباید اراده ی طبیعتُ نادیده بگیری.
این بار سکوت بینشان طولانی تر می شود. هرکدامشان به طرفی از پارک چشم می اندازند. مرد به دو کودکی که الاکلنگ بازی می کنند نگاه می کند که ناگهان دوستش از جا می پرد و می گوید:
-اصلا مگه وحید رو یادت نیست؟
مرد به دوستش که حالا رو به رویش ایستاده تذکر می دهد؛
-می دونم میخوای چی بگی. می دونی که باهات مخالفم.
-بایدم مخالف باشی. چون قضیه ی وحید ثابت می کنه که بعضی ها میتونن آینده رو پیش بینی کنن.
-یه کمی بیا راست. آفتاب تو چشمم میزنه.
دوستش آفتاب را می گیرد.
-بحثُ عوض نکن. یادته وحید همیشه پیش بینی های خوبی می کرد.
دوباره با دستش شروع به شمارش می کند:
-قهرمان جام جهانی، اینکه تو به آوا نمی رسی و خیلی چیزای دیگه.
-ادامه بده. حتما مرگش هم پیش بینی کرد، آره؟
-نمی دونم مشکل تو با این قضیه چیه. وحید همیشه می گفت من جوونمرگ میشم و آخرم شد.
مرد از جایش برمی خیزد، چند قدمی می زند سپس سرجایش بر میگردد. به چشمان دوستش که نگران به نظر می رسند خیره می شود.
-نمی دونم تو چجور با این قضیه مشکل نداری. اصلا یادته اولین بار کی این حرفُ زد؟
با صدایی بلندتر ادامه می دهد:
-وقتی بود که اون دختر ه لعنتی ولش کرد.
دوستِ مرد کنارش می نشیند و دستش را روی شانه اش می گذارد.
-ببین.می دونم قضیه ی وحید حسابی ناراحتت میکنه حتی بعد از این هفت سال، اما باید منطقی باش ی
مرد حرف دوستش را قطع می کند و تمسخرآمیز می گوید:
-تو از منطق حرف می زنی؟
دوستِ مرد صدایش را روی مرد سوار می کند:
-بذار حرفمو تموم کنم.
مرد می خواهد بی تفاوت به نظر برسد، نگاهش را به کفش هایش می اندازد.
-خب، اصن من منطقی نیستم، تو که هستی چرا نمی خوای واقعیتُ قبول کنی؟ آره، منم یادمه اولین بار کی مرگشُ پیش بینی کرد ولی انگار تو(تو را با شدت ادا کرد) یادت نیست که چندسال بعد از اون حرفش گاز گرفتش. اگه می خواست خودشُ بکشه چرا همون موقع نکشت؟ ها؟ جواب بده دیگه.
مرد که دیگر بی تفاوتی را تاب نمی آورد سرش را خشن بالا می آورد و رو به روی صورت دوستش می گیرد؛
-نمی دونم. شاید هنوز امید داشته یا دلیلی داشته که ما خبر نداریم. اون آدم توداری بود.
-اینقدر که حتی به تو هم نگفته باشه؟ به نظرت منطقیه؟
مرد از جایش بر می خیزد و شروع به قدم زدن می کند. دوستش با چند قدم بلند خودش را می رساند.
-نگاه اگه قبول کنی یه گازگرفتگی بوده دیگه این همه سوالِ بی جواب نمیمونه.
-آره.هوم.حتما هینطوره . اونم دقیقا یک هفته بعد از عروسی دخترخالش.
-شاید اتف
مرد داد می زند:
-بسّه . بسّه خب؟
صدایش را آرام تر می کند؛
-چی داشتی می گفتی، همونُ ادامه بده. گفتی پایان دنیا رو گفته کیه؟
دوستِ مرد با سرفه ای صدایش را صاف میکند؛
-هفت سال و هفت ماه دیگه. سرِ یه جنگ همه جانبه ی اتمی.
مرد نگاهش را منعطف به آسمان می سازد و با اندوه می گوید:
-چه دیر!



این روزها به قدری همه دم از دموکراسی می زنند که کم مانده نوزاد فامیل مسیح وار به سخن درآید که:((من هم خواستار دموکراسی ام.))

همین ها که امروز برای دموکراسی یقه جر می دهند اگر هزارسال پیش نفس می کشیدند از اعماق دل فریاد بر می آوردند:((جانم فدای شاه.)) و حتما وقتی از فلسفه ی این دیدگاه می پرسیدی باد به غبغب می انداختند و می فرمودند:((خون شاه خونی است که خدای(خدایان) به آن قوت و لیاقت پادشاهی بخشیده.))

امروز هم اگر  از سینه چاکان دموکراسی بپرسی چرا؟ دُر افشانی می کنند:((دموکراسی حکومت مردم بر مردم است.)) به اینجا که می رسم خود دموکراسی نهیب می زند:(( آره ارواح عمت.))

کدام مردم؟ عزیز من، دموکراسی را پیچیده نکن. دموکراسی یعنی رای یک فرهیخته ای که موی در علوم انسانی سپید کرده با کسی که با ده بیست سی چهل رای می دهد یکی است. آخر کدام احمق این را می پذیرد؟

تاریخ نشان داده غالبا اکثریت را جُهال تشکیل داده اند. در بهترین فرض، جاهل هم نباشند. اما از آنجا که صاحب فکر نیستند فکرشان قابل جهت دهی است و با بمباران اطلاعاتی به راحتی قابل دست کاری.

بار دیگر دُر و صدف است که از دهان مبارک معظم له می ریزد:((آقا، دموکراسی باعث می شود مردم به بلوغ ی برسند.))

آقا جان کدام بلوغ؟ کدام آدم عاقلی می گوید نظمیه را تعطیل کنیم تا مردم به بلوغ شهروندی و ارتباط با یکدیگر برسند؟

لامصب ها! حتما اگر طفلی را دراختیارتان قرار دهند آنقدر پیش چشمانش جماع می کنید تا به بلوغ جنسی برسد. آری؟

کافی است دیگر. هزاران بخیه هم جامعه ای که جر دادید را ترمیم نمی کند.

این خط این نشان؛ هزارسال دیگر نفس کش هایی می آیند(شاید هم بیشتر از نفس کشیدن در چنته داشته باشند.) که دموکراسی را به عنوان لطیفه برای هم تعریف کرده و قهقهه سر می دهند.

تا زمانی که مطلوب جامعه ی جهانی دموکراسی باشد، هر چه بیشتر همش بزنید بویش بیشتر می شود.



همیشه برایم سوال بوده که چرا به زن ها ارزشی که شایسته و بایسته است نمی دهند ؟ اوایل بیشتر دلایلم معطوف به آقایان و کارهایشان بود اما از یکجایی به بعد دیدم که زن ها هم خودشان بیشتر تر از مردها تیشه به این ریشه نزنند کمتر نمی زنند ! حتما گمان می کنید می خواهم بگویم زن ها خودشان حقشان را مطالبه نمی کنند یا زن ها درون فکرشان برتری مردها را پذیرفته اند یا مطالبی از این دست ، خیر این ها همه به کنار که البته در جای خود صحیح هستند اما من میخواهم بگویم زن ها یادشان رفته به کجا می خواهند برسند !!!

از من می پرسید معلم ارزش کارش بیشتر است یا متعلم ؟ قطعا پاسخم معلم خواهد بود هر چه قدر هم متعلم بالا برود و حتی اگر از معلم خود پیشی گیرد باز ارزش تعلیم معلم بالاتر از رشد متعلم است .

این را همه ی مان فراموش کرده ایم به خصوص در عصر حاضر .

فکر می کنیم مادر بودن و تربیت فرزند یک کار عادی است البته حق داریم چون هیچ جا نمی بینم در فلان برنامه ی مشهور تلویزیونی به جای دومینوی سلبریتی ها مادرهایی را دعوت کنند و از خودشان بپرسند از زندگیشان حتی اگر شذ و ندر مادری راه گم کند و سر از رسانه ی ملی در بیاورد یا داستانش در کتابی ذکر شود نقل ، نقل خودش نخواهد بود بلکه به او به چشم یک واسطه می نگریم به چشم یک علت موفقیت برای فرزندش .

ما هیچ حواسمان نیست داریم چه میکنیم ؟ مردها که هیچ زن ها امروزه بر آن ها حتی پیشی گرفته اند . دکتر بودن افتخار است لیسانس داشتن افتخار است منتهی مادر بودن افتخار نیست عادی است .

دقت کنید من نمیگویم تحصیل برای زن خوب نیست نمیگویم زن نباید علایق شخصی خودش را پی بگیرد برعکس قائل به همه ی این ها هستم فقط می گویم هیچ حواستان هست چه جایگاهی را به این ها می فروشید ؟

اگر به من باشد طوری مادری را ارج می نهم که یک دختربچه به خاطر جایگاهی که میتواند به آن برسد احساس غرور و قدرت کند نه ضعف .

نه تنها باید مادر افراد موفق را تشویق کرد بلکه مادر افرادی که به جایی نرسیده اند را هم باید . حتی بیشتر خیلی بیشتر


به چه زبانی بگویم مادر بودن اصالت دارد و ارزشی بسیار که نه در طول تاریخ توجه مناسبی به آن شده نه اکنون .


من که سعی کرده ام در رفتارم این ارزش را نمایان سازم حتی در فامیل احترامی که به یک مادر ساده میگذارم از خانوم دکتر فامیل بیشتر است .


پ.ن : مادر بودن اولویت اصلی هر زنی میتواند باشد اگر ببیند در جامعه مادر یکی از بااهمیت ترین و معتبرترین منصب هاست .

پ.ن : مادر میتواند با کتاب خواندنش با پیگیری علائق شخصیش به بچه هایش دنبال علم رفتن ، ارزش گذاری به علایق و . یاد بدهد .

پ.ن : بیایید ارزش کار مادر ها را با وضعیت بچه هایشان نسنجیم . همه ی شما دعوتید که قدمی هرچند کوچک چه در دنیای حقیقی چه مجازی برای نشان دادن مهم بودن این جایگاه بزرگ بردارید و بعد اگر مایل بودید در نظرات این پست ذکر کنید .




از بالا که نگاه می کنم می بینم همیشه زندگی مرا به سمت تفکر هل داده است. حال یک روز بیشتر ، یک روز کمتر.

کل نگری ذاتی ام همراه دقیق بودن ، دید وسیع و فرامکتبی ام ، احتمال خطا دادن در هر مرحله ای که هستم و برایش برهان ندارم ، دائم التفکر بودنم ، دید منظومه ای که به قضایا دارم ، دور نگه داشتن مسائل شخصی از ذهنیاتم و قس الی هذا. صفاتی که هر روز به پرورششان پرداخته ام و امروز به مرحله ای رسیده اند که بتوانم سفرم را آغاز کنم.

سفری با هدف حل معمای زندگی و با غایتی نامشخص. تا الان که بیست سالِ عمرم را به بازی گذرانده ام،مثل طفلی که حین بازی با زندگی آشنا می شود، من هم با عالم تفکر آشنا شده ام.

البته این چندسال به تهیه ی لوازمات هم پرداخته ام. تنهایی ، زندگی در محیطی خلوت و در نهایت رها کردن همه چیز که مبادا این سفر برای چیزی غیر از حقیقت باشد.

و حالا گاهِ سفر است. همه چیز آماده است برای یک سفر عمیق که سکوت و تفکر از لحظه لحظه اش می بارد. البته برای این سفر هزینه های زیادی پرداخته و پرداخت خواهم کرد. قرار است روزی 10 تا 12 ساعت را در کتابخانه یا پشت میزم بگذرانم در حالیکه نه مدرکی خواهم گرفت، نه شغلی انتظارم را می کشد؛ پس جا ماندن از زندگی مصطلح کمترین هزینه ی آن است.

به هرحال من به این سفر دچارم و گریزی نیست. بخواهم خلاصه کنم حال من و این سفر، حالِ ((گلدون)) چاوشی است.


رکن دیگر ( منِ از این پس.) را داستان نشکیل می دهد. چرا که به نظرم ، فیلسوفی که داستان نویس نباشد، خالق نیست؛ نهایتا کاشف است و داستان نویسی که فیلسوف نباشد، خالق نیست؛ نهایتا داستان نویس است.

پس داستان نویسی و فلسفه را توامان پیگیر خواهم بود چرا که هیچ چیز مثل خالق بودن به درکِ خلقت کمک نمی کند.


این دو چرخ قرار است مدت ها برای من بچرخند تا یک جهان بینی منظومه ای و دقیق ترسیم کنم. پس لازم است حسابی رکاب بزنم، باید این بیست سال را همراه این بیست قرن جبران کنم.



فیلمی خش ساخت در ژانر تاریخی. فیلم مقاومت جانانه ی یک فرمانده ی گوگوریو را نشان می دهد که با تمام توان و حتی فراتر از توان مهاجمی که همیشه پیروز بوده را متوقف می کند. اینکه آخرسر شکست می خورد یا پیروز می شود را باید خودتان ببینید.


درسی که این فیلم می تواند بدهد این است که اگر مردم یک ناحیه با عشق پشت سر رهبر و فرمانده شان باشند هرکاری ممکن است.


جلوه های ویژه ی خوب فیلم، همچنین روایت روان آن از نقاط قوت آن است. اینکه سینمای کره به این مرحله رسیده و ما هنوز خیلی عقبیم جای تاسف دارد.



به سختی خودم رو بین جمعیت جلو می برم. پای راستمو جوری حرکت میدم که اسلحه ی توی جیبم مشخص نباشه. خونسردیمو کاملا حفظ می کنم . چهرم باید چهره یِ آدم معمولی باشه، یه کشاوز یا یه کارمند.
همینطور که فاصلمو با جایگاه کم و کمتر می کنم زیرچشمی محافظای اطرافو چک می کنم. تعدادشون خیلی بالائه. البته کاملا انتظارشو داشتم، هرچی نباشه هدفم رییس جمهوره.
_ .اشش را می کند تا عدالت اجتماعی، هرچه بیشتر در جامعه جریان یابد.
نیشخندی می زنم و سرعتمو کمی بیشتر می کنم.
_ البته در این سال ها ، خدمات دولت برای بسط عدالت چشمگیر بوده است. ما به شما قول می دهیم با سرعت بیشتری روند گذشته را ادامه دهیم.
از اون جلوها یکی شعار میده و پشت سرش مردم تکرار میکنن. فقط تکرار. چشمم به بغل دستیم میخوره . می بینم زیر لب چیزی داره میگه.
وقت توجه به این چیزا رو ندارم. از کنارش رد میشم.
_ ما همچنین در آزادی دادن به رسانه ها رشد بی سابقه ای داشته ایم.
تو دلم میگم: آره جون عمت!
کلاهمو سفت می چسبمو به جلو رفتنم ادامه میدم. روی کلاهم عکس رییس جمهوره و این برای عادی نشون دادن همه چی خیلی خوبه.
_ ما امروز میتوانیم ادعا کنیم که کشورمان از بهترین کشور های دنیا در زمینه ی آزادی بیان است.
دیگه به هفتاد و هفت متری جایگاه رسیدم. جلوتر رفتنم خطریه. دور و بر رو قشنگ نگاه میکنم. دستمو که تا الان روی رونم بوده بالا میارم و همراه جمعیت شروع به شعار دادن می کنم. می خوام خط دستمو برا شلیک حساب کنم. فقط یه شلیک دارم پس جایی برا اشتباه نمی مونه.
حسابی عرق کردم اما از گرمای جمعیت نه از استرس و اینجور کس شعرا.
 تموم آدمایی که کشتم یه طرف ، این حرومی یه طرف. مدت هاست خودم رو براش آماده کردم پس محاله تیرم خطا بره. اگه تا امروز خطا نرفته پس امروزم نمیره.
دستمو می برم تو جیبم و ضامنو آزاد می کنم. چشممو میبندم و خط دستمو برا آخرین بار تو ذهنم چک می کنم.
به یه چشم بهم زدن کلشو نشونه می رم و با یه شلیک کارشو می سازم.
جمعیت شروع به داد و بیداد می کنه اما هنوز صدای رییس جمهور از بلندگوها ادامه داره:
_ در این کشور همه میتوانند آزادانه حرف هایشان را بزنند.
کسی دیگه گوشش به بلندگو ها نیست. دورم داره خالی می شه.
اسلحه رو روی شقیقم می گیرم.


برخی از داستان نویسان حرفه ای به شیوه ای از تکنیک حرف می زنند که ارزششان را برای من تا حد داستان نویس حرفه ای پایین می آورند. آن ها هیچگاه خالق نخواهند بود. یک خالق نمی تواند داستان را به چند شیوه پایان برد یا پیرنگش را هر طور خواست تغییر دهد. یک خالق، اثرش دارای یک روح است و یک کالبد. کلمات صرفا کالبدند، روحِ اثر، وجود ذهنی آن است. من اگر به تکنیک ها هم اهمیت می دهم صرفا به این دلیل است که روحی زیبا لایق کالبدی زیبا و بی نقص است. پایان های متفاوت، زاویه دید های مختلف و کلمات پشت سر هم خودشان را به من نشان می دهند و من برازنده ترین آن ها را برای اثرم انتخاب می کنم.

داستانی که در ذهنم شکل بگیرد دیگر شکل گرفته و تا آخر عمر همراه من است. کالبدش اما قابل تغییر است و اینجاست که برای من سر و کله ی تکنیک پیدا می شود. با این وجود هم تمام تلاشم بر این است، خلقت اولیه را طوری رقم بزنم که نیاز به هیچ تغییری نباشد. اما اگر احیانا نیاز به تغییری باشد، نمی دانید با چه عذاب وجدانی آن را اعمال می کنم.

در نهایت خلقی کامل است که وجود ذهنی آن به بهترین شکل با کلمات به منصه ی ظهور رسد. و لازم به تذکر نیست که وجود ذهنی واقعا موجود نیست مگر اینکه حیاتی از تفکر و تعمق داشته باشد.


پندارند حق همان است که می اندیشند یا همان که رفتار می کنند. گمانشان بر این است که حقی بر گردن خلق دارند و حال اینکه اگر دقت کنند حق عظیمی بر گردن خویش می بیینند. به راحتی تهمت می زنند و سخت زبانند اما از سختی زبان دیگران می نالند. خدایا اگر جاهلند و قاصر، به صراط مستقیم هدایتشان فرما و اگر مقصرند ببخششان که هرچند آنها لایق بخششت نیستند لیکن بخشش مرام توست.


پ.ن: ضمیر مخاطب در نوشته سببش تقویت خطابه است نه استثنا بودن نویسنده.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

صنایع دستی تبریز euro gamer|مدهای بازی یورو تراک سبک زندگی من اجاره آپارتمان مبله و سوئیت مبله درتهران ، مشهد،اصفهان،کرمان،شیراز،اهواز،قشم Ashley نامه نگاری و عریضه نویسی در سرپل ذهاب ابراهیم دیالمه پوشاک مهسا وبلاگ آموزشی